بعضی زخم ها هست که باید
هـــــر روز روشو باز کنی
نه ! نه واسه اینکه بخوای نمک بپاشی
تا یاد اونایی بیافتی که این زخم رو بهت زدن
یادت نره گلم .....ذات آدم ها عوض نمیشه
تو هرچه قدر هم ساده و بی ریا باشی
خار چشم بعضی آدمهایی
فقط کافیه یه بهانه بدی دست شووون
یا خلاف میل شوون رفتار کنی
اونوقت باکمال بی رحمی لگدمالت می کنند !!!
پس یادت باشه فریب نخوری ،
و قربانی رفتار مزورانه شوون نشی
نباید بری سراغ شوون
نبــــــــآید !!!!!
آدمی غــــرورش را دوست داره،
خیلی زیاد دوست داره
شاید بیشتر از همه داشته هایش ...
اگه کسی بخاطر تو....غرورش را زیر پا میگذاره
شک نکن خیلی دوستت داره
این رو بفهم آدمــــــــیزاد !!
روی صحبتم با توئه
توئی که از دنیای واقعی با تمام نامردیهاش فرار کردی
و .....اومدی در دنیای مجازی و .....وبلاگ نویس شدی
دردت رو می فهمم
لمس می کنم غم نهفته در نوشته ها تووو ....
اینجا آزادی !
اینجا کسی بهت انگ دیوونگی نمیزنه
اینجا بهت انگ توهم نمیزنن تا هزار و یک اشکال و ایراد شخصیتی خودشون رو بپوشونن !
اینجا خوبه !
تا زمانی که خودت باشی
پاک و زلال
مثل آب ....
درکت می کنم .....غم نهفته در نوشته ها تووو درک می کنم
خدا جوون
از ما که گذشت
ولی خداوکیلی یه فکری به حال این شاهکار آفرینشت " آدم " بکن
و در تصمیمی که گرفتی تجدید نظر کن
حالا دیگه این ابلیسه که داره درس می گیره از آدمیزاد
برای دلجوویی از ابلیس هیچ وقت دیر نیست !!!
گاهی دلــــم میخواد همه بغض هام از نگام خونده بشن ...
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیرم
یا جمله نامیدکننده ای مثل : چیـــــزی شده !!!؟
اونجاست که بغضم را با لیــوان آبی توام با سکوت سرمی کشم
و با لبخندی سرد میگم :
نه ، هیچی .....
خدایا !!
به کدامین گنــــاه از بهشت آغوشت رانده شدم ؟
من که حتی وسوسه چیدن سیب نداشتم !!!
به کدامین گناه !؟
آدم هم که باشی
بعضی ها "هـــوا " برشان می دارد که
"حــــــوا " هستند !!!!
تو نگو که خیال محاله
رفتنت واسه این دل تنها
یه سواله بی جوابه
مث خوابه ، یه عذابه
نمیدونی چه تیره و تاره
حال قلبی که از تو و دوری
بی قراره ، بی قراره
نگو دیره که میمیره
آخرین نفسامه و بی تو
دارم حس میکنم که میمیرم
لا اقل بذار این دم آخر
از چشمات همه چی رو بگیرم
توی لحظه ی خسته ی دلخوشی
که تو بی نفسی منو میکشی
کاش بهم دل خستم و پس بدی
یا به قلب یخی تو نفس بدی
همه باور و ترسم از اینه
که بیاد روبروم و بشینه
غم و درد چشام و ببینه
بگه حال و روالش همینه
گاهی میگذرم از همه دنیا
مث قایقی از دل دریا
که یه لحظه چشمات و ببندی
بخندی ، بخندی
آخرین نفسامه و بی تو
دارم حس میکنم که میمیرم
لا اقل بذار این دم آخر
از چشمات همه چی رو بگیرم
توی لحظه ی خسته ی دلخوشی
که تو بی نفسی منو میکشی
کاش بهم دل خستم و پس بدی
یا به قلب یخی تو نفس بدی
گـاهــﮯ نـدانـسـتـﮧ از یــک نـفـر بـتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ
آنــقـدر بـزرگ کـﮧ از دســت ابـراهـیـم نـیـز کــارـﮯ بـر نـمـﮯ آیـد
بیتوته
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
حتی برایش لالایی بخوانم،
بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود! درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
پس این ها همه اسمش زندگی است....
دلتنگی ها ،
دلخوشی ها ،
ثانیه ها ،
دقیقه ها....
حتی اگر تعدادشان ،
به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد !
از : حسین پناهی
حوا دستش را بر بازوان آدم فشار داد و او را به سمت خود کشید و در گوشش به نجوا گفت: بیا برویم..بیا ..زیاد دور نیست...و آدم خود را در چشمهای حوا رها کرد و گفت آخر..آخر.. میترسم.. افسون در چشمهای روشن حوا جاری شد و ترس ارام آرام جایش را بزرگوارانه به خلسه جادویی چشمان حوا بخشید و آدم را با خودش برد به دور دست ها... . آنجا که باد مثل دخترکی شیطان در دامن بلند و چین چین از لابلای موهای حوا رد میشد و آدم میبلعید اینهمه بوی مست کننده در فضا را.. حوا چنان در باد زیبا و وحشی می نمود که آدم عاشق همین دست نیافتنی بودن حوا بود و جسارتش...جسارتش در خیره نگاه کردن به چشم های آدم وقتی آغوشش را میخواست...وقتی حرکت نرم سرانگشتانش را بر گردن تمنا میکرد.
اما در گوشه ای شیطان دست هایش را در جیبش فرو کرده بود و از پشت درخت با لبخند این عاشقانه ها را نگاه میکرد.چقدر حوا دوست داشتنی میشد وقتی همه زنانگی اش را برای از هم پاشاندن آدم بکار میبرد.چقدر آدم معصوم و پاک بود...چقدر بی الایش عاشق شد و چقدر ساده به حوا دل بست.
صدای خنده های حوا همه بهشت را پر کرده بود.فرشته ها با چشم های پرسشگر به هم نگاه میکردند و کم کم ته دلشان از اینکه حوا اینهمه هنر داشت در فریفتن آدم یک حس مرموز جان میگرفت.موهای زیبای حوا موج میخورد و تاب اندام نازک و سپیدش دل آدم را با خود میبرد به دالان های آخر بهشت..قرارگاه همیشگی اشان. آدم با خودش گفت : چقدر این زن معصوم و پاک است و به ارامی دستش را بر بازوهای عریان حوا گذاشت. اصلا از روزی که حوا را دیده بود جنس دیگری شده بود...همه چیز جنس دیگری شده بودو بهشت هم رنگ دیگری شده بود.
چقدر از خاطره روزهای تنهایی و نشستنش کنار آبشار بهشت فرار میکرد.
روزهایی که زانوهایش را بغل میکرد و ترانه ای در ذهنش مدام تکرار میشد.
ترانه ای که پایان هر بیتش تکرار حوا بود وبلاخره روزی که
حوا
از پشت درختی خرامان خرامان بیرون آمد و در نهر شیر تن سپیدش را به رخ خلوت بهشت کشید
نفس های آدم از دیدن اینهمه زیبایی و افسونگری در سینه حبس شد..
ادم
فقط حوا را دید و ندید شیطان در گوشه ای دستانش را در جیبش فرو برده
و تکیه بر درخت با چشمهای ریز شده و دقیق به همه این لحظه هایی که بر آندو میگذشت
خیره خیره نگاه میکرد.
کم کم پچ پچ فرشته ها بیشتر و بیشتر شد. دیدن آدم که هر روز مشت مشت گل های بهشت را پر پر میکرد تا پای حوا ناخواسته خراشیده نشود...دیدن آدم که تا دیروز فرشته ها تعظیمش میکردند و امروز حلقه سنگین عشق حوا زانوهایش را خم کرده بود..و دیدن اینهمه سرگشتگی و شوریدگی و ناز ونیاز این دو باعث بزرگ تر شدن لبخندهای شیطان میشد.آدم نمیدانست چرا از این فرشته که شیطان صدایش میکردند هیچ وقت خوشش نمی آید .چیزی ته دلش فرو میریخت هر بار شیطان ارام از کنارشان رد میشد و وانمود میکرد نمی بیندشان...شیطان نه حرفی میزد و نه چهره اش چیزی برای گفتن داشت و آدم بدش می آمد وقتی حوا با چشم هایش تا جایی که میتوانست شیطان را دنبال میکرد ولبهایش را به هم فشار میداد و با افسونگری رو به آدم میگفت از غرورش خوشم می اید آدم...از این غرور خوشم می اید... چیزی ته دل آدم فرو میریخت و دست های حوا را میکشید و میردش به سمتی دیگر و حوا هنوز رو به عقب به شیطان که دست هایش را در جیب کرده بود و بی اعتنا به او به راه خود میرفت نگاه میکرد...
قلب حوا آنچنان در سینه میکوبید که هر آن ممکن بود فرشته ای در آن اطراف به حضور مرموزش در پشت درخت پی ببرد.برگهای دامنش را مرتب کرد و نگین بین موهایش را با دست در جای خود محکم کرد و گفت پس چرا نمیاید؟ چقدر دیر کرد! خدا کند آدم زیر سایه درخت تا نیم ساعت دیگر همانطور کودکانه و به رویای آغوش او بخوابد و این فرشته های مزاحم با نگاه های پر سوالشان کمی دست از سر او بردارند...آه صدای قدم هایش را میشنوم..طوری راه میرود انگار هیچ چیز در این بهشت برای او جای سوال ندارد...چقدر عاشق دست هایش هستم وقتی در جیب هایش ارام میگیرند و نگاه سردش..
چقدر نگاه سردش را دوست دارم...آمد..آمد.. حوا سریع پشتش را به سمت شیطان کرد و با موهای بلند و چین و شکن دارش بازی کرد...عطر افسونگر حوا در فضا پیچید و باد مثل دخترکی شیطان با دامن بلند چین چین خودش را به حوا رساند و بویش را با خود برد تا در چهار گوشه بهشت پراکنده کند. شیطان با چشمهای سرد و نافذ خود به حوا نگاه کرد...به موهایش ..گردنش ...انحنای خوش خم کمرش و به پاهایش که هنوزبوی گل هایی که آدم رویشان میریخت را میداد. کمی رو به جلو خم شد و آرام لبهایش را جلو آورد. حوا مسخ شده حتی توان حرکت هم نداشت.سر شیطان جلوتر آمد آنقدر جلو که فاصله لبهایش با حوا به ضخامت یک برگ گل رسید .لبخندی زد و به ارامی سرش را عقب برد و به حوا گفت میخواهم آنچنان خرابش کنی که خداوندگار هم نتواند دوباره بسازد تکه هایش را...من تحمل این موجود مزاحم را دیگر ندارم و با چشم هایش به درختی در دور دست نگاه کرد.. حوا رد نگاهش را گرفت ..چقدر قرمزی اشان از دور پیدا بود... و جمله آخر شیطان کافی بود تا رویای شب های پر ستاره حوا کامل شود : مال من میشوی حوا...مال من....
0
0
0
روزها گذشت...روزهای سخت بر بهشت...دیگر صدای خنده های حوا نمی آمد...دیگر دست های کودکانه آدم گلی را برای حوا نمیچید و کسی نفهمید چه شد که خداوندگار با صورت در هم کشیده به آدم گفت که دیگر نمی خواهد آنجا ببیندشان ..و کسی نفهمید چرا حوا تا آخرین لحظه منتظرانه چشم به درخت ها دوخته بود و ناامیدانه در پی آدم از بهشت بیرون رفت...
و شیطان هنوز دست هایش را در جیب فرو کرده و آرام و خونسرد با لبخند بزرگی بر لب به آدم نگاه میکند ..به این حجم بزرگ غصه...به چشمهایش که دیگر برق کودکانه نداشت و به دست هایش که دیگر تن هیچ حوایی را عاشقانه نوازش نکرد و در پای هیچ حوایی گل های بهشت را پر پر نکرد...
آدم اما زنده ماند...بیشتر از هفت سال هم...خیلی بیشتر...
و حوا...
هنوز کسی نمیداند حوا زیر کدامین صورتک فریبنده اش پنهان شده....
هیچ کس نمی داند.
باتشکر از وبلاگ بهار
باد تندی می وزید و ریگ های صحرا به هوا برخاسته بودند. خسته و افسرده به دنبال مکانی می گشت تا دمی استراحت کند که ناگهان دید تخته سنگی به انتظارش نشسته است. به نزدیکی سنگ که رسید دید برگ هایی از اطراف سنگ سر از خاک بیرون آورده اند. خوب که نگاه کرد دریافت، شبیه آن برگهایی هست که در بهشت؛ وقتی لباسهایش فرو ریخت؛ به بدن خود پوشاند. ناگهان گریه اش گرفت. با انگشتانش روی خاک نوشت: ۱/۱/۱
در دلش نجوایی بود:
خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
هنوز دقایقی از آخرین دیدارمان در بهشت نمی گذرد، اما احساس می کنم چقدر از تو دور شده ام. حاضرم به عدم بازگردم اما در کنار تو باشم. من بی تو چه می توانم بکنم؟ آنگاه که در بهشتِ رحمت تو سکنی گزیده بودم از مکر ابلیس در امان نماندم، اکنون چگونه بی حضور تو در این برهوت از وسوسه های او رها شوم؟
خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
برای آن همه مهربانی آن هم به من، منی که از مشتی خاک بی مقدار آفریدی و عشق را در هزار توی اعماق قلبم حک کردی. آنگاه من لحظه ای تو را فراموش کردم و بعد …
آه! خدایا از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟ یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟ آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.
خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
یادت می آید لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟
ناگهان صدایی آشنا گفت:
می بینم و تنها خریدارش من هستم. آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟ خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است. آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در این کویر بی وجودی.
خداوند فرمود:
اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از گفتگوهای آخر دم در بهشت…
آدم گفت:
خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.
خداوند فرمود:
آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ می کنی. او تو را پناه می دهد…
آدم دستپاچه شد.
مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟
خداوند فرمود:
تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.
خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد.
آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد. موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟ خداوند فرمود: وصال دوباره تو قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن. قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.
من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.
برو آدم!
اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو زمینی شو تا به بهشت برسی…
برو آدم… برو...


باد تندی می وزید و ریگ های صحرا به هوا برخاسته بودند. خسته و افسرده به دنبال مکانی می گشت تا دمی استراحت کند که ناگهان دید تخته سنگی به انتظارش نشسته است. به نزدیکی سنگ که رسید دید برگ هایی از اطراف سنگ سر از خاک بیرون آورده اند. خوب که نگاه کرد دریافت، شبیه آن برگهایی هست که در بهشت؛ وقتی لباسهایش فرو ریخت؛ به بدن خود پوشاند. ناگهان گریه اش گرفت. با انگشتانش روی خاک نوشت: ۱/۱/۱
در دلش نجوایی بود:
خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
هنوز دقایقی از آخرین دیدارمان در بهشت نمی گذرد، اما احساس می کنم چقدر از تو دور شده ام. حاضرم به عدم بازگردم اما در کنار تو باشم. من بی تو چه می توانم بکنم؟ آنگاه که در بهشتِ رحمت تو سکنی گزیده بودم از مکر ابلیس در امان نماندم، اکنون چگونه بی حضور تو در این برهوت از وسوسه های او رها شوم؟
خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
برای آن همه مهربانی آن هم به من، منی که از مشتی خاک بی مقدار آفریدی و عشق را در هزار توی اعماق قلبم حک کردی. آنگاه من لحظه ای تو را فراموش کردم و بعد …
آه! خدایا از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟ یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟ آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.
خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.
یادت می آید لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟
ناگهان صدایی آشنا گفت:
می بینم و تنها خریدارش من هستم. آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟ خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است. آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در این کویر بی وجودی.
خداوند فرمود:
اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از گفتگوهای آخر دم در بهشت…
آدم گفت:
خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.
خداوند فرمود:
آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ می کنی. او تو را پناه می دهد…
آدم دستپاچه شد.
مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟
خداوند فرمود:
تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.
خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد.
آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد. موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟ خداوند فرمود: وصال دوباره تو قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن. قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.
من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.
برو آدم!
اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو زمینی شو تا به بهشت برسی…
برو آدم… برو...
باتشکر از وبلاگ بهار
چیدن یک سیب !!
برای حوای پاک ....
این گناهم را دوست دارم !
بیشتر از تمام کارهای خوبی که کرده ام،
چراکه واقعی ترین انتخاب من بود !!
همه لحظه های پایانی پاییزت .....پر از خش خش قشنگ !
یلدات مبارک دوست من !
شاد باشی
اشتباه میکنند، بعضیها که اشتباه نمیکنند!
باید راه افتاد،
مثل رودها، که بعضی به دریا میرسند
بعضی هم به دریا نمیرسند.
رفتن، هیچ ربطی به رسیدن ندارد ...
...
"سید علی صالحی
آسان نیست ....
ولی دیرزمانیست که داخل پیله تنهایی خودم هستم
آمدم تا شاید
رها بشم از دردی که می کشم
شاید التیام یابد
زخم هایی که از نامردمی ها خوردم !!
فضای پیله ام سرد و خاموش است
تنگ و کوچک
و به وسعت آنجایی که تو از حقارت و حسادت برای خودت ساختی نیست !
من خواب دیده ام
طاقت اگر بیاورم
زخم های به یادگار مانده از تو
روزی خوب می شود !!!!
من خواب دیده ام
طاقت بیاورم
بی گمان پروانه می شوم
پروانه ...
چه حس غریبی ست
وقتی تمام چشم ها به تو خیره می شوند و تو
حتی یک نگاه هم نمی توانی نثار آنها کنی.
چه حس غریبی ست
که تو به همه لبخند می زنی و
دیگران فقط به تو خیره می شوند....
چه حس غریبی ست که تو
با همه مهربانی
و همه با تو نا مهربان....
و چه حس غریبی ست که تو تنهاترینی...
امیدوارم جذابیت تماشای این تصاویر gif رو از دست ندین !!!
و باز هم تصویر متحرک
امیدوارم بپسندید !
برای دیدن بقیه تصاویر به این آدرس مراجعه کنید
پشت سرم حرف بود،حدیث شد...
می ترسم آیه نازل کنند !
و بعد از آن ....سوره اش کنند به جعـــل !
و تکفیرم کنند این جماعت نا اهل…!!!
تنهـــــا عده کمی از انسانها
باران
را حس می کنند ...
بقیه فقط خیس می شوند !!
خفقان گــرفته ام .....تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود !!!



دلم تنگ است
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
صدایم خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانیست...
به سلامتیِ
اونایی که این روزا
نه برای کسی
نه برای عشقی
نه برای جایی
نه برای چیزی
بلکه دلشون برای خودشون تنگ شده،خودِ خودشون.....!
خدایا
امروز از کدام مسیر بروم که به تو ختم شود ؟
.: Weblog Themes By Pichak :.