چه سکــــــــوتی دنیـــــــــــا را فـــــــــــرا می گرفت !!!

اگــــــــر هرکســــــــــــی 

تنهــــا به انــــــــــدازه ی صــــــــــداقتش
سخـــــن میگــــــفت ...



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

همیشه در شعر هـایم وقتی بـه نامـت می رسم
در هر کجای جمله که باشد نقطه می گذارم
برای من بعـد از تـو همه چیــز...
تمام می شود!

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

یک کافه دنج و کمی تاریک

میعادگاه قصه مابود !

صدها تلاطم پشت دریای رویایی و آهسته ما بود....

 

آهنگ آنلاین : ویتامین ث - مهدی مقدم



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

خسته‌ام:
از دست دل‌هایی چنین...
پیش‌پا افتاده‌تر از ...
" خار و خس"
ای خوشا...
دل‌های دور از دسترس....!

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

قسمت اول

 

روبرویم بنشین !

بی ریا و خالصانه

تنها بیا ...

بدون محافظ !!

رو در رو ...

خودمانی ...مثل روزهایی که در بهشت بودم !

من و تو

بیشتر از هر روزی ، نیاز به تنهایی داریم

در طول این سالها که نبودی ...

هرکسی سنگ تورا به سینه زد !

بیزارم از اینهمه  خدایان دروغین که ساختند ....

 

این بار .....نه کفری در میان است

و

نه کافری که انکارت کند ....

مثل همه مشتریان بی ریای این کافه ...

تاج خدایی ات را کنار بنه

و پالتوی جواهر بافت خدایی ات را نیز

به چوب رختی رنگ و رو  رفته آن گوشه ....

آن طرف ....

کنار پنجره آویزان کن....

 

  و بیا

رو در روی من بنشین

تا تو را...  به فنجانی قهوه دعوت کنم

و به گفتگویی خودمانی

هردو ....

تلخ ...تلخ

به تلخی همین قهوه

بدون شکر !

بد نیست گاهی

طعم تلخ و جانفرسای آنچه را خود

خلق کردی بچشی ...

 

 

 

ا

 ادامه دارد ...

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

هر وقت دلم می گیره ، خودم رو با این جمله آروم می کنم

از فریب انسانها دلگیر نشو،

اینان روى زمینى زندگى میکنند که

روزى یک بار خودش را دور میزند...

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

دور میشَوی . .
می بینَم
این رازِ بُزُرگِ تو نیست
حَقیقَت اینجا پیشِ رویِ
چِشمانِ مَن است
... بلیط . ویزا . تاکسی ! ! !
زمزمه سَفَر آغاز شُد
ایکاش این بار
چَمِدان به دَست
در فرودگاه
جا نَمانَم . . . .

 

آهنگ آنلاین : آرزو احسان خواجه امیری



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

من از این‌جا خواهم رفت
و فرقی هم نمی‌کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می‌گریزد
از گم شدن نمی‌ترسد

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 


خدایا !
آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم تقدیر من است یا تقصیر من !!

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

بند دلم را به کفش هایت گره زده بودم که هرجا رفتی دلم را با خود ببری
غافل از اینکه تو پابرهنه میروی و بی خبر !

 

 

باورکن خیلی حرف است

وفادار دستی باشی، که حتی یک بار هم لمسشان نکردی.

 

میدونستید چرا خیلی از ما ها تنهاییم ؟
چون حوصله اسباب بازى شدن نداریم …

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

دوست بدار آن هایی را که در زندگیت نقشی داشته اند
نه آن هایی که برایت نقش بازی کرده اند......!

 

 

 

 

لعنـــــــــــــــت به همه ضرب المثل های جهان
که هروقت لازم شان داری
برعکس از آب درمی آینــــــــــــد
مثلا همین حــــــــــــــــــــالا
که من تو را می خواهم
و طبق معمول
خواستن نتوانستن استـــــــــــــــــــ...

زیاد طول نمی کشد تا بفهمی
ورود به هر رابطه ای
نمی تواند تنهایی هایت را پر کند

 

شايد از مد افتاده باشد
شايد ديگراندازه ام نباشد
اما همچنان عطر خاطره ميدهد
پيراهني كه روي شانه هايش اشك ريخته اي !!!

غمگین ترین جای خاطره اونجاییه که
کم کم احساس میکنی
چهرش داره از یادت میره.....!

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

فلسفه ی تنهایی را هرچقدر هم خوب ببافند ،

بی قواره بر تن آدم زار می زند …

 


 


  

 

 

 

 

 

 

دوستان گلم همکنون آهنگ دختران مازیار فلاحی در حال پخش است  



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

   بعضی ها دوست اند و قصدشان دوستی است   

بعضی ها دوست اند و قصدشان دشمنی است

 

بعضی ها دوست از دشمن بهترند

 

بعضی ها دشمن از دوست بهترند

 

بعضی ها  ،  نه دوستی شان معلوم است ونه دشمنی شان

 

بعضی ها کمی مبهم اند

 

بعضی ها کلا مبهم اند

 

بعضی ها بی وجدان اند و پر ادعا

 

بعضی ها بی ادعا اند و با وجدان

 

بعضی ها هم عاری از هر گونه وجدان وادعا

 

بعضی ها سنگدل اند و نرم خو

 

بعضی ها نرم دل اند وسنگ دل

 

بعضی ها در تلاش برای گمنام ماندن هستند ولی نامدار می شوند

 

 

بعضی ها در تلاش برای نامدار شدن هستند و  گمراه می شوند

 

بعضی ها برای زندگی کار میکنند

 

بعضی ها برای کار زندگی میکنند

 

بعضی ها فراغ بال دارند

 

بعضی ها فراق بال دارند

 

بعضی ها دل خوش دارند

 

بعضی ها دل خوش ندارند

 

بعضی ها هم خوشی زده زیر دلشان

 

بعضی ها در تاریکی روشن اند

 

بعضی ها در روشنی تاریکند

 

بعضی ها لبخند می زنند

 

بعضی ها تلخند میزنند

 

بعضی ها حیاط دیگران را آباد می کنند

 

بعضی ها حیات دیگران را خراب می کنند

 

بعضی ها بغض هایشان را میخورتد

 

بعضی ها بغض هایشان را می شکنند

 

بعضی ها هم بغض هایشان را دوباره ترمیم می کنند

 

بعضی ها راه راست را می بینند وکج می روند

 

بعضی ها راه کج را می بینند و راست می روند

 

بعضی ها هم ندیده فقط راه می روند

 

بعضی ها همه چیز را می فهمند

 

بعضی ها هیچ چیزرا نمی فهمند

 

بعضی ها هم می فهمند وخودشان را به نفهمی میزنند

 

بعضی ها هم در این دنیای بزرگ نشسته اند و به همه ی این بعضی ها،

بعضی وقت ها نگاهی می اندازد وبه همه شان می خندند

 

 

 

 

 

 

 


 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

بعضی ها . . .

بعضی ها را باید از دور دوست داشت . . . 

نزدیکشان که بشوی

می فهمی چه می گویم . . .

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

بعضی ها از دور می درخشند !

نزدیک که میشوی یک تکه شیشه ی شکسته ای بیشتر نیستند

که باید لگدی بهش زد تا از مسیر نور آفتاب دور شوند !

و چشمان دیگری را خیره نکند و گول نزنند . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

چه انتظار بیهوده ای

مشکل اینجاست که ما از هر کرمی انتظار پروانه شدن داریم !!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آهنگ آنلاین در حال پخش : خــــدایا - مازیار فلاحی  



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

نگاهم رو به سمت تو، شبم آیینه ی ماهه
دارم نزدیکتر میشم، یه کم تا آسمون راهه
به دستای نیاز من، نگاهی کن از اون بالا
من این آرامش محضو، به تو مدیونم این روزا
خدایا دوستت دارم، واسه هر چی که بخشیدی
همیشه این تو هستی که، ازم حالم رو پرسیدی
بازم چشمامو می بندم، که خوبی هاتو بشمارم
نمی تونم فقط میگم، خدایا دوستت دارم
تو دیدی من خطا کردم، دلم گم شد دعا کردم
کمک کن تا نفس مونده، به آغوش تو برگردم
تو حتی از خودم بهتر، غریبی هامو می شناسی
نمی خوام چتر دنیا رو، که تو بارون احساسی
خدایا دوستت دارم، واسه هر چی که بخشیدی
همیشه این تو هستی که، ازم حالم رو پرسیدی
بازم چشمامو می بندم، که خوبی هاتو بشمارم
نمی تونم فقط میگم، خدایا دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آهنگ آنلاین در حال پخش : خــــدایا - مازیار فلاحی  

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

سخت است یکرنگ ماندن

در دنیایى که مردمش براى پررنگ شدن حاضرند هزار رنگ باشند . . .

ولی می مانم

یک رنگ می مانم

برایت

حتی اگه سالها بگذرد و

تو

اینقدر رنگ عوض کنی که نشناسمت !!



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

ایــــــن روزهـــــا

هــــر جایــــی را کــــه نگــــاه مــــی کنم،

پـــــــــر است...

از وجــــود ِ آدم هــــای بــــی وجــــود ...!!!

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

دلگیر نباش!

تقصیر از خودت بود !!

کلید علاقه که گم شد باید عوض می کردی قفل تمام آرزوها را !!

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

چقدر دلتنگ حضورت هستم ، کاش عکست هم بوی تو را داشت . . .

 





تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

فاصله گرفتن از آدم هایی که دوستشان داریم بی فایده است.

زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها نیست....



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

دستهایت را زیر تنهاییم ستون کن که من از آوارگی بی تو بودن میترسم



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

آنکه تو را باور دارد از آنکه تو را دوست دارد یک قدم جلوتر است



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

همیشه بزرگوارتر از آن باشید که برنجید و نجیب تر از آن باشید که برنجانید

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

یادت هست ،

دستانم بوی گل می داد ؟

  مرا به جــــرم چیدن گل ، محکوم کردند ؟!
 

آنروز هیچکس فکر نکرد که شاید

گلی کاشته باشم !

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

قطعا

روزی صدایم را خواهی شنید

روزی که نه صدا اهمیت دارد

نه روز

 

 

 

 

 

حسین پناهی



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

 velas navidad 01

با همه بی سرو سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی  آنی ام !!

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با  عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته به دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام

 

velas navidad 01

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |
 
 
 
 
از تو کبریتی خواستم
که شب را روشن کنم
تا پله‌ها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود
گفتم دستان‌ات را به من بسپار
... که زمان کهنه شود
و بایستد
دستان‌ات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد

 
 
 
احمدرضا احمدی
 
 
 
 
 


تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

یه روز صبح روزنامه نگاری داشت می رفت سرکار

ولی به خاطر تصادفی که شده بود توی ترافیک گیر افتاده بود.

اون وقتی دید ترافیکه و سر ساعت به محل کارش نمیرسه
 
تصمیم گرفت همینجا کارش رو انجام بده و از تصادف یه خبر داغ تهیه کنه.
 
جمعیت زیادی دور محوطه تصادف جمع شده بودن
 
و این نشون میدادیه اتفاق خیلی بدی افتاده!
 
بنابراین خبرنگار برای رسوندن خودش به محل تصادف فکری کرد و بعد فریاد زد:
 
بذارید رد شم...
 
خواهش میکنم بزارید رد شم... من پسرشم!
 
من پسرشم!
 
ولی وقتی به صحنه ی تصادف رسید فکر میکنید،چی دید ؟!
.
.
.
.
.
.
.
یــــه  الاغ  !!!
 
 
 _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

می دانم
برای خودم مردی شده ام
و بی صدا گریه میکنم
ولی این روزها 
  در سکوت سرسخت دنیا
مواظبم باش
قلبم هنوز زنانه می تپد...
 
 
 
 




تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

هیچوقت بیش از حد عاشق نباش ....
بیش از حد اعتماد نکن ...
وبیش از حد محبت نکن !
چون همین بیش از حد ؛
به تو "بیش از حد" آسیب میرسونه

 
 
 
 

1266549891

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

خدایا

لحظه ای از آریکه قدرت و تخت پادشاهی ات فاصله بگیر ...

و در  دنج ترین کافه دنیا

جایی حوالی دلم ....

رو در روی من

بنشین

می خواهم تو را به نوشیدن قهوه ای تلخ

میهمان کنم !

تا برای یک بار هم که شده ....

طعم تلخ دنیایی را که آفریدی .....بچشی !!

 

 

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

آنجا که درخت بید به آب می رسد،
 یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...
...و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
 
۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩
 
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم...
...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم.
قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفت قول می دهم.
 
                                                                            
 
ولی مثل عوض شدن فصل ها،
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم...
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را...
این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند،
او دم نداشت.
 
۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ www.shabahang20.blogfa.com ۩۞۩
 
 
کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی،
کرم از خواب بیدار شد..
آسمان عوض شده بود،
درخت ها عوض شده بودند
همه چیز عوض شده بود...
 
 
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد.
بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
 
 
 
آنجا که درخت بید به آب می رسد،
یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید ،
و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند....
...نمی داند که کجا رفته.
 
 
 
 
 
جی آنه ویلیس


تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

هرکی هستی

هرجا هستی

باهات حرف دارم گلم ....

خدا  برای هریک از  ما  آدمهـــا یه نردبان ترقی جدا گذاشته تا از اوون

بریم بالا ....

اگه از نردبان خودت بری بالا به همه خواسته هات می رسی 

تا جایی که دستت به ماه برسه

می خوای پیش همه عزیز باشی ؟

می خوای به معنی کامل کلمه ایدآل باشی ؟

این تنها راه رسیدن به آرزوهای قشنگه

شک نکن خیلی زود توو دل مردم جا وامیکنی

تو رو به جوون هرکی دوستش داری

شش دانگ حواست به نردبان ترقی خودت باشه

و با حرف هات و کارات بقیه رو خراب نکن

و نردبان هیچکس رو از  زیر پاش نکش

 چقدر بده اگه برای اینکه خودت رو به بقیه ثابت کنی  ،

بقیه رو خراب کنی !!

خدا برای همه ما یه نردبان ترقی جدا گذاشته  

بیا تو هم .....برای همه خوب بخواه

و حسادت و دشمنی با هم نوعت رو بریز دور ...

به ماه فکر کن

  شک نکن یکی اوون پایین وایساده ،و برات آرزوهای خوب داره

آررزومند آرزوهات ....

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

 

بعضی زخم ها هست که باید

هـــــر روز روشو باز کنی

نه ! نه واسه اینکه بخوای نمک بپاشی

تا یاد اونایی بیافتی که این زخم رو بهت زدن

یادت نره گلم .....ذات آدم ها عوض نمیشه

تو هرچه قدر هم ساده و بی ریا باشی

خار چشم بعضی آدمهایی

فقط کافیه یه بهانه بدی دست شووون

یا خلاف میل شوون رفتار کنی

اونوقت باکمال بی رحمی لگدمالت می کنند !!!

پس یادت باشه فریب نخوری ،

و قربانی رفتار مزورانه شوون نشی

نباید بری سراغ شوون

نبــــــــآید !!!!!

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

آدمی غــــرورش را دوست داره،

خیلی زیاد دوست داره

شاید بیشتر از همه داشته هایش ...

اگه کسی  بخاطر تو....غرورش را زیر پا میگذاره

شک نکن خیلی دوستت داره

این رو بفهم آدمــــــــیزاد !!

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

روی صحبتم با توئه

توئی که از دنیای واقعی با تمام نامردیهاش فرار کردی

و .....اومدی در دنیای مجازی و .....وبلاگ نویس شدی

دردت رو می فهمم

لمس می کنم غم نهفته در نوشته ها تووو ....

اینجا آزادی !

اینجا کسی بهت انگ دیوونگی نمیزنه

اینجا بهت انگ توهم نمیزنن تا هزار و یک اشکال و ایراد شخصیتی خودشون رو بپوشونن !

اینجا خوبه !

تا زمانی که خودت باشی

پاک و زلال

مثل آب ....

درکت می کنم .....غم نهفته در نوشته ها تووو درک می کنم

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

خدا جوون

از ما که گذشت

ولی خداوکیلی یه فکری به حال این شاهکار آفرینشت " آدم " بکن

و در تصمیمی که گرفتی تجدید نظر کن

حالا دیگه این ابلیسه  که داره درس می گیره از آدمیزاد

برای دلجوویی از ابلیس هیچ وقت دیر نیست !!!

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

حالا پس از سالهــــا یک رنگی

دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شم

آهای جماعت !!!

میشه بگین دقیقا چه رنگی هستین !!!؟؟؟؟؟

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

گاهی دلــــم میخواد همه بغض هام از نگام خونده بشن ...

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیرم

یا جمله نامیدکننده ای مثل : چیـــــزی شده !!!؟

اونجاست که بغضم را با لیــوان آبی توام با سکوت سرمی کشم

و با لبخندی سرد میگم :

نه ، هیچی .....

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

خدایا !!

به کدامین گنــــاه از بهشت آغوشت رانده شدم ؟

من که حتی وسوسه چیدن سیب نداشتم !!!

به کدامین گناه !؟

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

آدم هم که باشی

بعضی ها "هـــوا " برشان می دارد که

"حــــــوا " هستند !!!!

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

تو نگو که خیال محاله
رفتنت واسه این دل تنها
یه سواله بی جوابه
مث خوابه ، یه عذابه
نمیدونی چه تیره و تاره
حال قلبی که از تو و دوری
بی قراره ، بی قراره
نگو دیره که میمیره
آخرین نفسامه و بی تو
دارم حس میکنم که میمیرم
لا اقل بذار این دم آخر
از چشمات همه چی رو بگیرم
توی لحظه ی خسته ی دلخوشی
که تو بی نفسی منو میکشی
کاش بهم دل خستم و پس بدی
یا به قلب یخی تو نفس بدی
همه باور و ترسم از اینه
که بیاد روبروم و بشینه
غم و درد چشام و ببینه
بگه حال و روالش همینه
گاهی میگذرم از همه دنیا
مث قایقی از دل دریا
که یه لحظه چشمات و ببندی
بخندی ، بخندی
آخرین نفسامه و بی تو
دارم حس میکنم که میمیرم
لا اقل بذار این دم آخر
از چشمات همه چی رو بگیرم
توی لحظه ی خسته ی دلخوشی
که تو بی نفسی منو میکشی
کاش بهم دل خستم و پس بدی
یا به قلب یخی تو نفس بدی

 

                                                 

گـاهــﮯ نـدانـسـتـﮧ از یــک نـفـر بـتـﮯ درســت مــیـکـنـﮯ

آنــقـدر بـزرگ کـﮧ از دســت ابـراهـیـم نـیـز کــارـﮯ بـر نـمـﮯ آیـد

 

 

 بیتوته



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

حتی برایش لالایی بخوانم،

 بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود! درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

 

 

 

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

من خیلی چیزها می دانم
که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !
می توانم ،
تعریف ِ جامعی از گوش ماهی ها
و تفسیر جامعی از زاد و ولد ِ خرس ها بدهم !
می توانم ثابت کنم که درختان گریه می کنند
و گنجشک ها
در ابتذال طاقت فرسای زمستان ِ زندگی کوچکشان ،
خود را از شاخه می آویزند !
می توانم ثابت کنم که زندگی در سطح ،
بر یک محور ثابت می چرخد !
می توانم زمستان را با صداقت لمس کنم ،
بدون اینکه دکمه های کتم را ببندم !
می توانم ثابت کنم که بهار ،
دام ِ رنگارنگ ِ سال است
تا با آن صید ِ سایر فصول را تور کند !
می توانم ،
سه ساعت تمام درباره ی صبر ِ لاک پشت ها ،
نازک دلی فیل ها ،
نجابت پنگوئن ها ،
اجبار گرگها ،
غریزه ی جنسی ملخها
و حتا کروکی های جنگی و نرم ِ زنبور های ملکه صحبت کنم ،
بدون اینکه هیچ کدام از دستهایم را
روی تریبون بکوبم
و با نگاه از شنونده هایم بخواهم ،
که هیجان خود را داد بزنند !
تا من در آن غفلت ،
نیم کوزه آب خورده باشم !
من خیلی چیزها می دانم
که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !
می توانم رک و پوست کنده بگویم که چرا مضرات دخانیات را ،
به وراجی های پدرانه شان ،
در باب ِ سلامت ِ مزاج ترجیح می دهم !
سگ های ولگرد ،
موس موس کنان پـُـشت ِ در ِ اتاقم آمده اند ،
تا به من بفهمانند
که شب ِ سرد از نیمه هم گذشته است !
در حیاط بی حصار خانه ی من ،
سگ ها اینقدر آزادی دارند
که توله هایشان را بلیسند !
از : حسین پناهی


تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

پس این ها همه اسمش زندگی است....

دلتنگی ها ،

دلخوشی ها ،

ثانیه ها ،

دقیقه ها....

حتی اگر تعدادشان ،

به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد !

 

از : حسین پناهی




تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

در یک باغ پر از گل و درخت و نور... گل های باغ همگی سفید و سرخ بودند و ساقه های سبزشان از جوی ها سیراب می شد. دخترک گل ها را یک به یک کنار می زد و نزدیک می شد. گاهی پیچکی را دور می زد و گاهی با دستش شاخه درخت اناری را به کنار می راند. موهایش را از پشت بافته بود. به سوی آدممی آمد. قدم به قدم... آدم نگاه می کرد. دختر پاهای برهنه اش را با دقت روی خاک باغ می گذاشت. عاقبت رسید به آدم. به فاصله یک جوی آب کوچک از آدم ایستاد. آدم به چشم های خاکستری حوا نگاه کرد و حوا به چشم های مشکی آدم... لبخند زد. آدم دستش را دراز کرد. حوا دست آدم را گرفت و از روی جوی پرید. لحظه ای بعد دختر در آغوش آدم بود. حوا بدن آدم را بویید. آدم نخستین بوسه بشری را خلق کرد... 

 

 

از دور دست می آیی...

می نشینی کنار من... اینجا دامنه کوه زیباییست.

بهار فرش سبز رنگی زیر پایمان انداخته است.

بقچه را باز کن تا چیزی بخوریم.

چه هوایی است...

خدای من....!!!

نان و پنیر و سبزی معطر کوهی...

تو می خندی... چه زیبا می خندی!

می پرسم : نامت چیست ؟

***

 

 

حــــــــــــــــــوا


تو معنی زندگی می دهی.

حوا یعنی زندگی... زنده... در کنار آدم.

دوستت دارم حوا.

بیا در باغ گشتی بزنیم...
 

 


 

آدم دست حوا را گرفت ودر باغ دویدند.

روی زمین دراز کشیدند.

حرف زدند، خندیدند. شنا کردند...

سراسر باغ مملو از نوری بود که گرمابخش عشق آدم و حوا بود.

حوا نشست روی زمین. دست آدم را هم گرفت و با خود نشاند. دستش را به میان موهای آدم برد. موها را نوازش کرد. آدم دستش را به سمت گردن حوا برد. نوازش کرد. موهای دختر را عقب زد. عاقبت سرش را جلو برد و پیشانی حوا را بوسید...

 

صبح، در میان باغ بهشتی، نوری تلالو می کرد که برگ درختان از بازتاب آن می درخشید. برگ درخت زیتون به رنگی و برگ درخت انگور به رنگ دیگر. گندم ها طلایی رنگ می شد. از همه زیبا تر اما برگ درختان سیب بود و میوه های سرخ رنگ آن. سبز ِ سبز، سرخ ِ سرخ. درخشان و دلفریب...



موسیقی باغ بهشتی همیشه در اوج بود.

پیانو در گوشه باغ قرار داشت.

آنجایی که حد فاصل مزرعه کوچک گندم و باغ انار بود. کنار جوی آب...

فرشته ای پشت پیانو نشسته است و می نوازد.

آهنگی آرام و ساده و دلنشین.

 

فرشتگان کُر می خوانند...

صدایشان در باغ بهشتی طنین افکن است.

آدم و حوا کنار جوی آب نشسته اند.

زن در چشمهای مردش نگاه می کند.... آدم لبخند می زند.

نگاه حوا به میان باغ می گردد.

روی درختان و میوه ها می چرخد و روی درخت سیب می ایستد.

آدم هم نگاه می کند

سیب...

ولی دست زدن به آن درخت ممنوع است!

آدم با ناباوری به صورت حوا نگاه می کند.

چشمان حوا ملتمسانه نگاه می کند. آدم سری تکان می دهد و با اخم سرش را به سمت دیگری برمی گرداند. صدای نواختن پیانو هنوز در باغ به گوش می رسد. گروه فرشتگان همچنان کُر می خوانند. با صدایی غمگین...

غروب می شود...



نور باغ بهشتی کمرنگ شده است. آدم از کنار سبزه ها می گذرد و روی تخته سنگی می نشیند. کمی آن سو تر رهبر ارکستر ایستاده است و نوازندگان را رهبری می کند. صدای موسیقی این بار کمی سنگین است. فرشته ای با صدای آلتو مشغول خواندن است. آدم فکر می کند... رهبر ارکستر در اوج ضرب دادن دستانش را به شدت تکان می دهد. بعضی مواقع چشمش را می بندد و لطافت موسیقی را به نوازندگان منتقل می کند. گاهی اوقات چشمانش گشاد می شود و دستش را با حرارت تکان می دهد. نوازندگان زهی هماهنگ با هم آرشه می کشند. موسیقی کمی حالت سکون به خود می گیرد... فقط صدای ویلن سِل به گوش می رسد ... آن هم خیلی آرام...

حوا در آنسوی باغ است. مردمک چشم های آدم. او را می بیند...آدم نزدیک درخت سیب می شود ... باز هم موسیقی به اوج می رود... صدای خوانندگان کُر دوباره حجم می گیرد. رهبر ارکستر با شدت دستش را تکان می دهد و به عقب و جلو خم می شود... فرشتگان با صلابت می نوازند...

آدم وحشت زده نگاه می کند...

دهانش باز مانده است...

خشکش زده...

دست آدم به سمت سیب سرخ رنگ دراز می شود... سیب را لمس می کند... سیب را از درخت می کند...و به دست حوا می دهد

موسیقی در اوج به ناگاه پایان می پذیرد...

در باغ بهشتی دیگر از نور و موسیقی خبری نیست...

غروب تلخ رنگی است...
نگاه آدم و حوا گره می خورد. بر چهره ها غم سنگینی می کند. زن از میان باغ به سوی مردش بر می گردد. زیبایی ها کم کم از میان باغ رخت بر می بندند. باغ تاریک تر و تاریک تر می شود. حوا سیب را به زمین می اندازد.

میان پاهای برهنه اش. دستش را دور کمر آدم حلقه می کند و می گرید... آدم رویش را بر می گرداند.
 


 

 

بشر پا به نخستین شب زندگی خویش گذاشت.

شبی تاریک ِ تاریک ِ تاریک... و با سیبی سرخ رنگ به بهای از دست دادن باغ بهشتی...


 

 

                                                                        باتشکراز وبلاگ وزین و زیبای بهار



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |

 

 

 

باد تندی می وزید و ریگ های صحرا به هوا برخاسته بودند. خسته و افسرده به دنبال مکانی می گشت تا دمی استراحت کند که ناگهان دید تخته سنگی به انتظارش نشسته است. به نزدیکی سنگ که رسید دید برگ هایی از اطراف سنگ سر از خاک بیرون آورده اند. خوب که نگاه کرد دریافت، شبیه آن برگهایی هست که در بهشت؛ وقتی لباسهایش فرو ریخت؛ به بدن خود پوشاند. ناگهان گریه اش گرفت. با انگشتانش روی خاک نوشت: ۱/۱/۱

در دلش نجوایی بود:

خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.

هنوز دقایقی از آخرین دیدارمان در بهشت نمی گذرد، اما احساس می کنم چقدر از تو دور شده ام. حاضرم به عدم بازگردم اما در کنار تو باشم. من بی تو چه می توانم بکنم؟ آنگاه که در بهشتِ رحمت تو سکنی گزیده بودم از مکر ابلیس در امان نماندم، اکنون چگونه بی حضور تو در این برهوت از وسوسه های او رها شوم؟

خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.

برای آن همه مهربانی آن هم به من، منی که از مشتی خاک بی مقدار آفریدی و عشق را در هزار توی اعماق قلبم حک کردی. آنگاه من لحظه ای تو را فراموش کردم و بعد …
آه! خدایا از آن روز حزن انگیز با خود فکر می کنم اگر ابلیس را نیافریده بودی چه می شد؟ یا اگر از او نمی خواستی بر من سجده کند چه رخ می داد؟ آنگاه او کینه تو را و مرا به دل نمی گرفت و فریبم نمی داد.

خدایا! چقدر دلم برایت تنگ شده است.

یادت می آید لحظه های آخر گفتی وقتی دلتنگ می شوی از این مرواریدها مدد بگیر برای وصال، که من در این لحظات خوش بیش از همیشه به تو نزدیک می شوم. حال خدای من این مرواریدها که در چشمانم گذاشتی بر گونه هایم می لغزند و بر این خاک نامهربان فرو می آیند آیا می بینی؟

ناگهان صدایی آشنا گفت:

می بینم و تنها خریدارش من هستم. آدم هراسان شد. گفت این صدای کیست؟ خداوند فرمود: منم همان که دلت برایش تنگ شده است. آدم نمی دانست چه کند؟ خوشحال بود. گفت: خدای من، خدای مهربان من، مرا دریاب در این کویر بی وجودی.

خداوند فرمود:

اینجا زمین است نه کویر بی وجودی. تو وجود از این جا یافتی. تو اکنون نزد کسی هستی که از میان مخلوقات تنها او انتظارت را می کشد. و آدم یادش افتاد از گفتگوهای آخر دم در بهشت…

آدم گفت:

خدایا! من از زمین هیچ نمی دانم.


خداوند فرمود:

آن هنگام که لایق مرتبه وجودی شدی تنها زمین بود که سخاوتمندانه همه دارایی اش، مشتی خاک، تحفه فرستاد. او مادر توست و تو اکنون نزد مادر مهربانت کوچ می کنی. او تو را پناه می دهد…

آدم دستپاچه شد.

مضطرب و نالان میان صحبت های خدا وارد شد و گفت: اگر به زمین روم چه ضمانتی هست که دوباره پیش تو برگردم؟ از کجا معلوم که دوباره مرا پذیرا شوی؟

خداوند فرمود:

تو روح و پر پروازت را نزد من به امانت می گذاری بی آنها نمی توانی نزد من بازگردی مگر اینکه در زمین ساکن شوی و دوباره حجاب روحانی ات را که شیطان از تو گرفت، بازگیری. بی حجاب روحانی روح و پر پرواز به کارت نمی آیند، آن وقت آماده وصال می شوی و من امانتت را تمام و کمال به تو باز می دهم.

خداوند آدم را تا دم در بهشت بدرقه کرد.

آدم اما می گریست و خدا او را دلداری می داد. موقع خداحافظی آدم سر بر در بهشت گذاشت و گفت: آیا دوباره راهم می دهی؟ خداوند فرمود: وصال دوباره تو قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن و رسیدن. قصه پله پله تا اوج رسیدن. قصه هزار راه پر پیچ. تنها یک نشانی برای رسیدن است. قصه پیله و پرواز. قصه تنیدن و رها شدن. قصه به درآمدن و قصه پرواز.

من نشانی ام را در دلت حک کرده ام مواظب باش باد بی مهری در دلت نوزد و آن را با خود نبرد. من نردبان محکمی برایت از زمین تا آسمان کشیده ام مواظب باش آنقدر در زمین سیر نکنی که سرت گیج برود و از بلندی و اوج بترسی و از افتادن و از سقوط. من آن بالا، بالای نردبان مراقبت هستم یک پله که بالا بیایی من صد پله به تو نزدیک می شوم تا آنجا که تو مرا می بینی و می خواهی دستت را به من بدهی اما من دلت را می گیرم تا هیچ وقت و هیچ کجا آن را به آنچه بی من است نسپاری.

برو آدم!

اما هر شب به آسمان نگاه کن و ببین که من برای روشنایی دلت چلچراغی از نور بهشتی روشن می کنم تا تنها نباشی. برو و انسانیت را با رنج و صبوری آغاز کن… برو زمینی شو تا به بهشت برسی…

برو آدم… برو...

 

                                                                                   باتشکر از وبلاگ بهار

                                                                           



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : ادمین : بهزاد خندان - مرضیه یوسفی |
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد